داستان قشنگ حله شو ببر
به وبلاگ من خوش آمدید امید است با خواندن مطالب خنده بر لب شما بی افتد از شما خواهشمندیم هر گونه جوک لطیفه معما و...را دارید به ایمیل گروه اروق aroogguop2013@gmail.comارسال کنید لطفا از ارسال مطالب غیر اخلاقی جدا خودداری کنید گروه اروق گروه مذهبی است
جا موبایلی ماشین 1
جک معما 1
جک معما 1
سر دنده ال ای دی led
ردیاب مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روستای اروق با جوک و لطیفه و معما و آدرس aroog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 62
بازدید کل : 20636
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



عنوان لوگوی شما

Frees.Blogfa.Com
<-Text1-><-Text2-><-Text3->

 روزی و روزگاری اربابی از روستایی میگدشت یکی از نفران ارباب را دید اما مشناخت از مردمان پرسیدن این به کی امده ( چه کسی هست این )مردمان گفتند ارباب است ای عزیز او به مردمان روی کرد و گفت :شما با من هیچ نکنید تا حال او را از این بدتر کنم ارباب را گفت تو به چه کسی پسری ارباب که خود اربابی خوب و نازک دلش بود گفت پسر احمد خانی خانان خانان هستم گفت مرا دروغ میگویی ارباب گفت من چرا دروع اندر دهم گفت لباس تو به خانان خانان نمی گنجد ارباب روی به دو کرد و گفت :ای مرد من نخواهم با مردمانی هم چو تو فرگی کنم کفت :چرا این گفتی گفت ببین من ادمی نازک دلم و نخواهم با مردمم فرقی نه بلکه در لباس بلکه در همه چیز فرق کنم حال خ د را بنگر ایا لباس تو خوب است ان مرد  که نخواست با وی کوتاهی نباشد گفت مرا بنگریدی من که دهتا صدها لباس در خانه دارم 

ارباب وی را در خاطر خود نگه داشت سال ها همی گذشت تا ارباب از همان روستا گدری کرد همان مرد را دید و بدو گفت :تو مرا گفتی که صدها لباس دارم ایا همان را باز گویی مرد که دباره نخواست با ارباب کوتاهی نکند گفت اری رویش هستم اما این بار ارباب فکری دیگر سرش بود گفت :ای مرد برو یکی از انان را بیاور که من از این وضع خود نجات یابم اما مرد به او گفت برو تا فردا حاطرشان کنم ارباب می دانست که وی دروغ همی می گوید دو تن مامور آن ساخت تا دنبالش کنند 

روز گذشت تا اربوب امد و آن دو نفر را که مامور وی ساخت بود را هم آورد گفت ایا مرد این لباس هارا مل خود گوبی گفت اری گفت اما مامور روانم این را نگویند مرد به او گفت :پس چه گویند ماموران لب به سخن آوردند که ارباب این وی بعد از دیروز از همسایگان لباس قرص میکرد ا رباب گفت ایا من دو دل مانده ام اینان راست گویند یا تو مردمانی دگر گفت ارباب دو سخن راست از یک سخناند ارباب روی اورد به مرود کرد و گفت ایا پس مرا دروغ میکردی مرد چاره ای ندید کفت من دروعی به تو بستم اما ارباب به او گفت از فکر تو خوشحال شدم و تو را مشاورت خور در می آورم مرد گفت پس چرا گفت من تو را تا حال هیچ کس به این تو ندیدم 

این سخنان بر گرفته از سخنان مادر بزرگم هست اگر خوشتان اید می توامید ان را استقبال کنید تا از این پس در بخش هایی دیگر با همین نام چک شود


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







+ نوشته شده در پنج شنبه 24 بهمن 1392برچسب:,ساعت 9:34 توسط حسن |